رز سیاه

واژه تنهایی واسه ام خیلی مبهم است

رز سیاه

واژه تنهایی واسه ام خیلی مبهم است

چه می کنی با سرنوشت

 سلام بهونه قشنگ من واسه زندگی آره منم دیوونه همیشگی

چه توان کرد دگر

 با دلی پر احساس با دلی غم پرور

با دلی غم پرور

کاش می شد دلی از آهن ساخت

کاش می شد همه غم ها را تو سردابه بی رنگیها زندان کرد

وبه پروانه خوشرنگ امید لحظه ای فرصت پروازو پریدن داد

کاش می شد دلی از آهن ساخت

کاش می شد اما افسوسسسسسسسسسسسس

دلم برات تنگ شده بود این نامه را نوشت برات

 

کسی که هزار سال زیست!"

" کسی که هزار سال زیست!"

 دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.

 تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

 پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.

  داد زد و بد و بیراه گفت.

 خدا سکوت کرد

 . جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت.

  خدا سکوت کرد.

  آسمان و زمین را به هم ریخت.

  خدا سکوت کرد.

 به پر و پای فرشته‌و انسان پیچید خدا سکوت کرد.

 کفر گفت و سجاده دور انداخت.

خدا سکوت کرد.

 دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد.

 خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.

 لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ...

 خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است

  و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید. آنگاه سهم یک

  روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.

 او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید.

 اما می‌ترسید حرکت کند. می‌ترسید راه برود. می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد.

 قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟

  بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.

 آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید.

  زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود،

  می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ....

 او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ....

 اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید،

  کفشدوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید

  و به آنهایی که او را نمی‌شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند

  از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد.

 لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

 او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند:

  " امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!"

زنده بمان

« زنده بمان ! »

پسرک بودم ، چشنده ی عشقی کوچک ، که به مجنون گفتم « زنده بمان ! » به من گفت یا برام خواند ، مادربزرگم گمانم ، که مجنون مجرم به عشق را چطور شلاق می زدند و او آرام و بلند و با فریاد می گفت « لیلی ! » به من گفت  یا برام خواند ، مادربزرگم گمانم ، که لیلی چطور در آتش عشق مجنون می سوخت و به هر زخم شلاق مجنون زخمی بر او نقش می بست و او هم دور از او و در زندان خانه ی پدر و آرام و بلند و با فریاد فقط می گفت « مجنون!»

به من گفت یا برام خواند ، مادربزرگم گمانم ، که مجنون چطور آواره بیابان ها شد و زخم ها خورد و جان کنار پای معشوقش سپرد وقتی هنوز از اعماق جانش فریاد می زد « لیلی ! »

به من نگفت یا برام نخواند مادربزرگم که چطور شعله  آتش عشق لیلی را در نگاه پیر او دیدم تا یادم بیاید او هم برای خودش مجنونی داشته که این طور از قیس عامر توانسته بگوید . شاید همان روزها بود که برای اولین بار به مجنون گفتم « زنده بمان ! »

عشق های کودکی اغلب کوچکند